عادت میکنم به داشتن چیزی وسپس نداشتنش...
به بودن چیزی و سپس نبودنش...
تنها عادت میکنم...
اما فراموش نه!!
شبها زیر دوش آب سرد رها میکنم بغض زخم هایم را
درحالی که همه میگویند...
خوش به حالش!!!
چه زود فراموش میکند.!..
من نه عـاشق بـودمـ و نـه آلـودهـ بـه افـکار پـلید
من بـه دنـبـال نـگاهے بـودمـ کـه مرا
از پس دیـوانـگے امـ مے فـهمیـد !
و خدا مے دانـد ...
سادگـے از تـه دلـبستـگے امـ پـیـدا بـود ...
آنقدر بـہ این روزهــاے تلخ عادتــ کر?ه امـ
کـہ وقتے لبخنـــ? مے زنمـ قلبمـ تیر مے کشـ?
بیچــآره ?لـــمـ چقـ?ر زود عادتــ مے کنــ?
بــہ نبودن هر آنچہ کـہ مے خواستـــ ...
پ.ن:خــســتـه شـده ام از کـتـاب و تســبـیـح و سـاعـت مُچــی !! دیـگـر برایم چیـزی نیـــاور ... مـن خـودت را می خـواهـم ! می فـهـمـی ؟؟ بیـــا و مَحــضِ رضــایِ دلــم ایـنـبـار ... قـطـعـه ای احـسـاس خـرجـم کـن ...!
پشت سرت به جای اشک یه کاسه آب می ریزم حالا که رفتنی شدی سفر بخیر عزیزم... این آخرین خواهشمه مواظب خودت باش اونی که جام و می گیره جوونی تو بزار پاش... اسم من و جلوش نیار، بهوونه ای نگیره بهش بگو دوستت دارم بزار برات بمیره.. یادته یادگاری نوشتی رو دیواری که من و دوسم داری و تنهام نمی زاری حالا می خوایی بری من و بزاری تنها منم بدون تو می شم بی خیال دنیا نه که گِله کنم نه اصلا گِله ای نیست تو رو بدرقه می کنم با چشم های خیس هر کسی واسه خودش یه خدایی داره نه که نفرینت کنم نه این رسم روزگاره...
هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم !!!
ای کــاش یا بـــــــــــودی ،
یـــــا اصـــلا نبودی !!!
ایـــــن که هســـتی
و کنــــارم نیســــتی ...
دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد . . . .
ایـن بـی تــفـآوتـیهـآ...
ایــن بـی خــَـبــَـری هــآ...
گــآهی دیــدآر از ســَـر اجـبـآر...
نــَـبـودَن هآ ... نـَـدیــدَن هــآ ....
یــَـعـنـی بــُـرو ...!
گـــآهــی چـِـقــَـدر خِــنـگ مـیـشــویـم ...!
عشقتـــ رآ پنهآ?? می?نـے ?ـہ مر?آنگیتـــ ??ـ?شـہ ?ـار نَشـو? ! اَ??ـمـ می?نـے ?ــــہ مهربآنیَتـــ رآ پنهـــــآ?? ?نے ! مَـرآ " شُمــآ " ??ـَطآبـــ می?ُنے ?ِـہ هَوآیے نشَومـ ! اَمـآ نمــیـ?انـے ! نمـیــ?انے ?ـــہ چقَـ?ر ایــ?? هـآ بـہ تـو مـے آینـ? ! و مـَـ?? ?یــوانـہ تـَر میشوَمـ
ز ناله ی قطره ای که در جوی اب غرق می شود دلم گرفته است. اری دلم گرفته است چرا که شعر باران برایم کودکانه گشته است و نوای نمناکش را فراموش کرده ام. من صدای ورق های شعر تو من صدای رعد خاطره ها نوشته ام و در کلاس عصر توی دفتر سیاه چه غصه ها خورده ام. و حالا…دلم گرفته است. به صورتم ببار به نداری های کودکانه ام ببر به اشک های سرد!قلمرو عقده ها و ابرو و سکوت پر از نگفته های کودکی. هنوز هم نگفته ام چه ها گذشت…! دلم برای خویش نه برای ان صدا و طعم قطره های تو و اینکه جوی اب کنارم نمی دود گرفته است.