اشکانم
اشکانم که می ایند
تنها اشک نیستند , تنها قطره ابی نیستند
بلکه کلماتی هستند که به جای زبانم از چشمانم بیرون می ایند
تنها به این دلیل که نمی یابند کسی را که معنی که معنی این کلمات را بفهمد
مرا فرابگیر
ای موج فراموشی
ای تنها ابادانی من
رخت خود را بربند
نفرین به عاشقی
که جوانی ام فرسود
نفرین به او
که شادابی ام افسرد
امشب ستاره بخت من در میان ابر های سیاه پژمرده شد مهتاب ام خفه شد شام رسید و چشم روز خیره شد در امید فردا شب اهسته به سر شد……….. اه چه شبی بود پر از درد و اندوه ظلمانی چشمان ام تا دم صبح به در مانده شد مانده شد…
روزی که مرگ من فرا می رسد صدایت را نشنیده شنیدم و فریادت را و آغوشت را چگونه باور کنم
لبخندت را ندیده دیدم
و عشقت را
دستانت را لمس نکرده حس کردم
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟ دومین روز بارانی چطور؟ سومین روز چطور؟ و چند روز پیش را چطور؟ فردا دیگر برای قدم زدن نمیآیم.
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و به شالاپ شلوپهای گل آلود عشق ورزیدیم.
پیشبینیاش را کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود
گفتی سرت درد میکند
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پینهای چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برویم
تنها برو!
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند، به جز مداد سفید.. هیچ کسی به او کار نمی داد. همه می گفتند: «تو به هیچ دردی نمی خوری» یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد؛ ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد.
صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد!
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری…
شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است “مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
که چون شببو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم
و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم
که من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگم
فراموشم کنید ای دوستان! من مای? ننگم
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
فرصت ما تموم شده، باید از این قصه بریم خاطرهها رو یادمه، لحظه به لحظه مو به مو بد بودم و بدتر شدم .. میرم با پاهای خودم دلگیرم از دست خودم .. کاش عاشقت نمیشدم من موندم و تنهاییهام .. از دنیا هیچی نمیخوام هر روز عاشقتر شدیم .. تو عشق خاکستر شدیم فقط گریه فقط عذاب .. صد تا سؤال بیجواب
فرقی نداره من و تو، کدوممون مقصریم
هیچی رو یاد من نیار، اونقد خرابم که نگو
میرم نمیدونم کجا .. آخ کم آوردم به خدا
هر جوری میخواستم نشد .. از غم یه ذرهم کم نشد
عاقبت منو نگاه .. اشتباه پشت اشتباه
سوختیم ولی به آرزومون نرسیدیم
نه من نه تو از عاشقی خیری ندیدیم
دنبال من میگردی و حاصل ندارد باید ببندم کوله بار رفتنم را من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی: باشد ولم کن باخودم تنها بمانم شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد